هر کسی در درونش یک سقف شیشه ای دارد. هر چه بالاتر باشد و ضخیم تر دور تر ترک می خورد یا می شکند. و زمانی که این سقف شکسته شود از مرز خودمان عبور می کنیم و بدون هیچ اندیشیدنی ممکن است هر کاری از ما سر بزند.یک روز که به آسمان نیمه ابری خیره شده بودم با خود گفتم که چه خوب است سقف درونم نیز به بلندی آن یا فراتر از آن باشد ، سکوت و آرامش را از ستاره ها بی آموزیم. وقتی با نگاهی دیگر دیدم و با عینکی که همه چیز را متفاوت نشان می دهد. ما همان هستیم که می بینیم ، می شنویم یا انجام می دهیم و این خودمان هستیم که تصمیم می گیریم چه کسی باشیم ولی شاید برخی پدیده ها از پیش تعین شده باشند، مثل رفتن به سر کار ، خوردن صبحانه و ... ولی سرنوشت به دست خود انسان رقم می خورد. سکوت بر فضا غالب بود و فقط آوایی به گوش می رسید که نمی توانستم آن را مانع از آرامشم بدونم، آن از سوی درختان بود که باران را فریاد می زدند. حتی یک لکه سفید بر آسیاب آبی دیده نمی شد گویی گندمی برای آرذ کردن نبود و آسیاب از کار افتاده بود.شاید آنقدر ما را لایق دیدن نمی داند و اشک هایش را جای دیگر می ریزد، دیگر با ما درد دل نمی کند. حتی اگر به سوی ما بیاید لب خشکیده زمین دیگر درد خود را نمی تواند بگوید و دیگر دانه زنده ای نیست که اشک ها یش را جمع کند و نازش را بخرد.دیگر برگ خشکیده ای نبود تا این تن خسته را بپوشاند. نا گهان قطره ای بر روی دانه ای افتاد که آخرین لحظات عمرش را تجربه می کرد و آن را دگر گون کرد و ریشه جانش را تاز ه کرد و آن را جانی دوباره بخشید. دانه دهانش را باز کرد و سبزی اش را نمیان کرد. چرخ که خیلی برای خاک ناراحت شده بود با دیدن آن اشک شوقش را همچون آبشار زندگی بخشی بر زمین بارید و جوانه بزرگ و بزرگتر می شد و چیز ه برگ سیاه ...
ادامه مطلبما را در سایت برگ سیاه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : blackleaf بازدید : 103 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 13:54